یک شعر از حسین حیدری
بودم و… هستم و… شاید که نباشم دیگر…!
بی تو بودن شده دردی ز عذابی بدتر…
“روسری سر کن و نگذار که در حومه ی شهر؛ مردگان شایعه سازند، به پا شد محشر…!”
از منِ عاشقِ دیوانه چرا دل کندی؟ چه کسی از منِ بیچاره تو دیدی بهتر؟
حسین حیدریبودم و…
هستم و…
شاید که نباشم دیگر…!
بی تو بودن شده دردی ز عذابی بدتر…
“روسری سر کن و نگذار که در حومه ی شهر؛
مردگان شایعه سازند، به پا شد محشر…!”
از منِ عاشقِ دیوانه چرا دل کندی؟
چه کسی از منِ بیچاره تو دیدی بهتر؟
حیف از این من که برایت دلِ خود سوزاندم…
حال، عشقی تو به جز من بِفِشاری در بر…
یاد داری که تو گفتی گلِ خوشبویِ توام؟
حال، دیگر شده این گل ز فراقت پرپر…
زخمِ دشمن به خدا نیست برایم دردی…
غمِ تو زخمِ عمیقی زده همچون خنجر…!
تو کمی شرم نکردی که دلم گیرِ تو است؟
شده این آه و فغانم قفسی در حنجر…
کی شود فکرِ تو از ذهنِ خودم پاک کنم؟
حیف، اَز آن همه رویا که سپردم در سر…!
شاعر: حسین حیدری (رهگذر)
[ بازدید : 2672 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ]